جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

ای دوست بگو که چیست رایت

تا کی بکشم جفا برایت

بر خون منت گرت مرادست

سر چون بکشم ز حکم و رایت

هر چند جفا کنی تو بر ما

بیرون نکنم ز دل وفایت

بر ما بگذر چو سرو جانا

در دیده کشیم خاک پایت

از جان و دل اشتیاق باری

داریم به دوست بی نهایت

بر جوی دو چشم ما فرود آی

تا در دل و جان کنیم جایت

سلطان جهان تویی به تحقیق

می پرس ز حالت گدایت