جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

در عشق تو تا چند کشم بار ملامت

اندیشه نداری مگر از روز قیامت

از کوی ملامت دل من رخت به در برد

تا کرد وطن در سر کویت به سلامت

در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را

نه راه گریزست و نه یارای اقامت

چون پند رفیقان موافق نشنیدی

ای دل ندهد فایده امروز ندامت

بنواز به تشریف وصالت دل ما را

گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت

چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف

جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت

چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو

مستند و نشاید که کند مست امامت

گر جان جهان در عوض وصل بخواهی

ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت

ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی

تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت