جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت

وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت

قد و بالات بلای دل ما بود مگر

که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت

رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار

بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت

به رخ جان من خسته ی هجران دیده

از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت

دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم

در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت

سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید

به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت

من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار

زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت