جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت

دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت

ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز

نگار مهوش من از سر ملال نرفت

به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش

به کوی دوست مرا جاده ی وصال نرفت

میان مجمع رندان و عاشقان رخش

بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت

به پیش لعل تو کانست مایه ای ز حیات

حدیث باده و سرچشمه ی زلال نرفت

هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو

نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت