جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

آیینه ی جمال تو از آه من گرفت

یا ناله های زار سحرگاه من گرفت

ماهم جواب داد که معهود در جهان

اینست بی راه دلت ماه من گرفت

با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا

خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت

رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش

اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت

در معرکه که قلب و جناحست و میسره

شیران شرزه پنجه روباه من گرفت

فریاد و الغیاث که دندان مدعی

بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت