دستم ز غمت نگار بگرفت
از دیده و ره گذار بگرفت
مهجور دو دیده ی جهان بین
بی دیدن تو غبار بگرفت
مهر رخ تو در این دل من
ای دیده به روزگار بگرفت
ناخورده شرابی از لبانت
از چشم توام خمار بگرفت
ناچیده گلی ز باغ وصلت
سرتاسر دیده خار بگرفت
دل رفت و دو دست شوق بر سر
شست سر زلف یار بگرفت
از عشق جهان فغان برآورد
وز نام تو افتخار بگرفت