ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت