جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت

از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت

من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم

دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت

تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب

مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت

آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت

.............................................ا گرفت

تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم

تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت

درّ دریای وصالت را همی جستم به آه

آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت

ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد

کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت