جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت

خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت

تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم

بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت

از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا

روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت

ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست

نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت

او در میان نیامد و هر سوز چشمها

خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت

دستی کمر نکرد کسی در میان ما

تا سرو بوستان دلم از کنار رفت

بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر

تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت

تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف

در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت

زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک

ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت