جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

راست گویم مُرْوَت از عالم برفت

شرم از چشم بنی آدم برفت

هم کم و بیشی وفا در خلق بود

آن نشد بیش این زمان و کم برفت

همدمم غم بود اندر هجر تو

شکر کز وصل توام همدم برفت

ای بسا دردی که بودم از غمت

یافتم وصل ترا دردم برفت

آمد امّا پیش ما ننشست دوست

پرسشی فرمود و هم دردم برفت

از فراقش باز بر خاکم نشاند

در غمش از دیده ی ما دم برفت

آفتاب روز وصلش باز شد

بار دیگر از جهان شبنم برفت