جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

هوای کوی جانان خوش هواییست

مگر آرام جان مبتلاییست

به بالای تو عاشق گشتم ای مه

بلای عشق جانان خوش بلاییست

نسیم صبح عنبر بو از آنست

که بویش بوی زلف آشناییست

خیالت هست دایم در دو دیده

بر آن سر مردم چشمم گواییست

بیا جانا دمی کز دست هجران

میان دیده و دل ماجراییست

همه ساکن شده بر خاک کویت

اگر باشد گدا ور پادشاییست

اگر بخرامی اندر باغ جانم

سراب چشم من دانی چه جاییست

بیفکن سایه بر سر یک زمانم

که تا گویم جهان را خوش هماییست