جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

چرا به سوی من خسته ات نگاهی نیست

که جز در تو مرا در جهان پناهی نیست

مکن جفا و بده داد بی دلان کامروز

به ملک هر دو جهان چون تو پادشاهی نیست

ستم مدار روا بر من غریب حزین

که جز وفای تو ای جان مرا گناهی نیست

شب وصال نمایم که در غم هجران

قرین ما بجز از ناله ای و آهی نیست

منم چو حلقه نگون بر در سرای امید

به بارگاه وصالت مرا چو راهی نیست

مرا ز جمع گدایان کوی خود گردان

که معتبرتر ازین منصبی و جاهی نیست

اگرچه جان و جهان در سر غمت کردم

به دولت تو به نزد دلم چو کاهی نیست