ما را به غیر لطف تو شاها پناه نیست
زیرا که بندهای چو من و چون تو شاه نیست
چون پایمال عشق شدم در غم فراق
آخر چرا به وصل تواَم دستگاه نیست
دردم به دل رسید چرا ای طبیب من
یک دم به سوی خسته دلانت نگاه نیست
ما را ز دست هجر تو سرمایه در جهان
جز خون دیده بر رخ و رنگ چو کاه نیست
ماییم بی گناه و گنهکار پیش تو
شکر آنکه غیر عشق تو ما را گناه نیست
گم شد دلم ز دست و یقینم که جای دل
بیرون ز طرّهٔ سر زلف سیاه نیست
از چشم من خیال رخ تو نمیرود
ما را به غیر مردم دیده گواه نیست
جانا چه شد چه بود چه کردم که بی سبب
ما را به گلستان وصال تو راه نیست