جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست

ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست

خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش

آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست

گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا

ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست

هر چند آفتاب جهانتاب روشنست

لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست

از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید

کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست

شاهان به حال فقیران نظر کنند

تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست

از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر

چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست

چشمی که در جمال تو حیران نمی شود

حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست

بر خاک آستان تو سر می نهد جهان

زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست