جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

مرا در عشقت از عالم خبر نیست

به جای تو مرا یاری دگر نیست

به درد عشق رویت سخت زارم

یقین کز حال ما او را خبر نیست

بسی نالیدم اندر صبحگاهی

همانا ناله ی ما را اثر نیست

بسی بودم به وصل یار امید

از این امید جز خون جگر نیست

درختی کاشتم در باغ وصلت

که امروزش بجز غم بار و بر نیست

دو دیده بس که بارید آب حسرت

ز درد هجر او بر ما گذر نیست

جهان مستغرق دریای حسرت

چنان شد کز غمش راهی به در نیست