جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

در فراقت جز غمم کس یار نیست

غم بسی دارم ولی غمخوار نیست

دل ببرد از دستم و یاری نکرد

هیچ مشکلتر از این بر کار نیست

غم ز دل کم نیست ما را در فراق

هیچ غم چون شادی اغیار نیست

کار دل بردن بود آسان ولی

دل ببرد از دستم و دلدار نیست

بار عشقش بر دلم بسیار هست

در دلش از مهر ما آثار نیست

چون قدش سروی نروید در چمن

چون رخش یک گل در این گلزار نیست

گفتم ای دل صبر باید در غمش

گفت دردا صبر با ما یار نیست

نگذرد یک لحظه کاندر عشق او

قصّه ی ما در سر بازار نیست

بار بسیارست از غم بر دلم

از چه رو ما را به کویت بار نیست

چون که من اقرار کردم بندگی

بعد از این اقرار من انکار نیست

گر بخوانی ور برانی بنده ایم

در جهانم جز تو استظهار نیست