جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست

در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست

سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما

از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست

شب دیجور فراق تو مرا محرم راز

غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست

به سر و جان تو سوگند توانم خوردن

که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست

گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی

هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست

عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را

شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست

تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار

خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست