جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست

با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست

دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا

کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست

آخر تو بجو در همه آفاق خدا را

آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست

تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد

زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست

یارب که کند قصه ی دردم به بر تو

ای نور دو دیده بجز از کار صبا نیست

تا با تو بگوید غم احوال جهان را

کای یار جفا جوی ترا مهر و وفا نیست

سرگشته چراییم دوان در پی بالات

ای سرو چرا میل تو بر جانب ما نیست