جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست

که حسن روی تو در غایت دل افروزیست

گشوده دیدهٔ جانم به روی مهوَش تو

هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست

چمن شده چو بهشتِ برین دگر باره

که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست

ز شوق، رشتهٔ جانم چو شمع می‌سوزد

خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست

به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر

همیشه کار تو جانا مگر کُلَه دوزیست

نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست

مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست

منم که جان به شب هجر می‌دهم تا روز

صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست

سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن

نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست