بر امید آنکه بینم روی دوست
اینچنین سرگشتهام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی میدهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامهٔ جان میدَرَم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریدهام
کاو شب و روزست همزانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیَم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست