جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

بر امید آنکه بینم روی دوست

این چنین سرگشته ام در کوی دوست

با غم رویش منم از جان و دل

دایماً پیوسته چون ابروی دوست

جان فدا بادا نسیم صبح را

کاو پیامی می دهد از سوی دوست

همچو یعقوب ستم کش هر زمان

جامه ی جان می درم بر بوی دوست

ای خوشا وقت دل شوریده ام

کاو شب و روزست هم زانوی دوست

جان بدادم در فراقش چون کنم

دل ببردم نرگس جادوی دوست

خوبرویان گرچه بدخویی کنند

من ندیدم در جهان چون خوی دوست

غیر سرگردانیم چون گوی نیست

گر به چوگانم زند بازوی دوست

گر صبا آرد نسیمی سوی ما

از سر زلفین چون شب بوی دوست

هم دماغ جان معطّر گرددم

هم جهان از گلشن گلبوی دوست