دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان میافکند
گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان میافکند
زلف او صد توبه را در یک نفس میبشکند
چشم او صد صید را در یک زمان میافکند
طرهٔ مشکینش تابی در فلک میآورد
پستهٔ شیرینش شوری در جهان میافکند
سبز پوشان فلک ماه زمینش خواندهاند
زانکه رویش غلغلی در آسمان میافکند
تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که نام آن شکر لب بر زبان میافکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوی خود را چنین در پا از آن میافکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان میافکند
گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان میافکند