جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

دردم او دادست و درمانم از اوست

چاره ی دردم که جوید غیر دوست

گر کند با من جفا آن بی وفا

بد نباشد هر چه زو آید نکوست

تا توانایی بود جورش به جان

می کشم زو گرچه یاری تندخوست

حال جان پرسیدم از دل عقل گفت

از که می پرسی که سرگردان چه گوست

تاب چوگان دو زلفش می برم

لاجرم افتان و خیزان کو به کوست

گو برو چشم از همه عالم بدوز

هر که میلش سوی یاری خوب روست

گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست

هر که را در دست، زلفی مشک بوست

مهر می ورزم به ماهی در زمین

کافتاب آسمانش مهرجوست

من به دست یار دادم اختیار

اعتمادی در جهان ما را بدوست