دردم او دادهست و درمانم از اوست
چارهٔ دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
میکشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که میپرسی که سرگردان چو گوست
تاب چوگان دو زلفش میبرم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گر فتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر میورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست