جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست

ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست

اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من

به جان دوست که ما را ارادت افزونست

مثل زنند که دل را به دل بود راهی

میان ما نه چنانست دلبرا چونست

نشان صورت او دیده ام نیارد داد

که لطف قدرت پروردگار بی چونست

اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد

ز حال درد دلی کان به حال مجنونست

تو در تنعّم و شادی وصل دلداران

ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست

مرا قدی چو الف بود در غم هجران

ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست