درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست
در فراق گل روی تو فغان میدارم
در دلت گشت که این بلبل بستان منست
سر نهادم به سر راه تو عشقت میگفت
او نه مردیست که اندر خور میدان منست
چون سکندر هوس آب حیاتم میبود
گفت آن قطرهای از چشمهٔ حیوان منست
نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان
گفت آری ورقی هم ز گلستان منست
بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید
گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست
دل عشّاق که در زلف بتان میبندند
شد یقینم که همه در خم چوگان منست
سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم
خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست
خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی
به غلط گوی که این جمع پریشان منست