دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست