جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست

مشکل آنست که در دست و دلم را در جان

حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست

دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید

بی وفایی چه کنم عادت جانان منست

شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت

روز تا شب به سر کوی تو افغان منست

زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید

هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست

جور بیگانه به هر حال توانم بردن

مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست

شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید

چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست