جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست

آفت هر دو جهان آن بت عیار منست

در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب

آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست

سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست

کی کجا قامت او چون قد دلدار منست

بی وفایی مکن ای دوست که از جور غمت

کار من راست به کام دل اغیار منست

من بیچاره نزارم ز غمش از چه سبب

آن بت عهدشکن در پی آزار منست

با همه تندی و بدخویی و پیمان شکنی

مونس جان و امید دل افگار منست

هر که ما را دگر از صحبت گل منع کند

نیک دانند که در هر دو جهان خار منست