جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست

ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست

گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم

لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست

انصاف ندارد دل سنگین نگارین

کاو با دگران از دل و با مابه زبانست

گر بشنود آهی که کشم از دل محزون

گوید به سر کوی من آخر چه فغانست

هرچند دعا گویمش او روی بتابد

یارب ز دعای منش آخر چه زیانست

از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را

چون حال من خسته به پیش تو عیانست

با این همه تا سعی و توانست دلم را

جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست