جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

گفتم به چمن قامت آن سرو روانست

گفتا که روانش نتوان گفت که جانست

زنهار مپندار که در شدّت هجران

یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست

خاک من دلداده به باد غم او شد

کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست

سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم

وآن شوخ جفا جوی همانست همانست

تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان

در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست

گشتیم گدای سر کویش به حقیقت

زان روی که او پادشه هر دو جهانست

ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن

جانا چه توان کرد دلت با دگرانست