دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست