جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

چو زلف تو جهان بس بی قرارست

نپنداری که با کس پایدارست

دو زلف سرکش رعنات با ما

چرا آشفته همچون روزگارست

نیفتادست در دست کسی شاد

نگاری چون تو تا دست و نگارست

نیایم در شمار ای دوست زان روی

که عاشق در جهانت بی شمارست

ز نرگسهای سرمستت نگارا

هنوز اندر سرت گویی خمارست

بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت

که این موسم هوای سازگارست

جهان خرّم شد از باد بهاری

که گویی خُرّمی اندر بهارست