جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

عیدیست مبارک که کس آن عید ندیده‌ست

وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیده‌ست

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کین عید به بخت شه شه‌زاده سعیدست

ایام خزانست ولیک از نظر لطف

در باغ سعادات همه سبزه دمیده‌ست

از گلبن امید برآمد گل دولت

ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیده‌ست

جویان هلال شب عیدند خلایق

خورشید درخشنده در این عید رسیده‌ست

در عید صیامت طرب و خرمی اولیست

زیرا که قدوم شه شه‌زاده دو عیدست

آهوی تتاری که در او نافه چینست

بویی مگر از گلشن لطف تو شنیده‌ست

تا سرو روان، قدّ تو را دید به بستان

از شرم چنان قامت رعنات خمیده‌ست

زان روز که محروم ز الطاف عمیمم

خونم ز دل و دیدهٔ غمدیده چکیده‌ست

از جان چو دعاگوی و ثناخوان به جهانم

از عین عنایت ز چه رو بنده بعیدست