جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

سهی سرو مرا بالا بلندست

لب جان بخش او خوشتر ز قندست

منم در عشق او نالان همانا

نمی‌داند شب هجران که چندست

کسی داند درازی شب هجر

که در زلف دلارامی به بندست؟

دل مسکین من در بام و در شام

به نار هر دو رخسارت سپندست

چرا آن دلبر نامهربانم

درخت مهر ما از بیخ کندست

ندارد با من دلخسته یاری

به غایت سرکش و بدخو و تندست

چو بدخویی نباشد در جهان هیچ

مکن جانا که کاری ناپسندست