جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست

برفت چون سر زلف توأم قرار از دست

به دست بود مرا دامن نگار دریغ

که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست

گرت رسد به گریبان دوستان دستی

بگیر دامن یاران خود مدار از دست

اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش

مده دو زلف پریشانش زینهار از دست

خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست

برفت از نظر ما و رفت یار از دست

به جان رسید دل من ز دست جور فراق

جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست

چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود

چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست

نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار

ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست

قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن

برفت از غم عشق تو هر چهار از دست