جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

بدار ای نازنین یار از جفا دست

که بر وصلت نمی باشد مرا دست

طبیب من به حالم رحمتی کن

که در دردت ندارم بر دوا دست

منم افتاده ی عشقت ولیکن

ندارم در فراقت مومیا دست

به آب جور و صابون ستمها

یقین دانم بشست او از وفا دست

مراد من ز جانان وصل باشد

نباشد بر مرادم گوییا دست

مکن بر عمر چندان اعتمادی

نداد اندر جهان کس را بقا دست

زکوة حسن را فرمان دمی کن

چو دارد بر سر راهت گدا دست

مسلمانان مرا از خاک کویت

چه چاره چون ندادم توتیا دست

جهان بیگانه گشت از خویش آن روز

که زد بر دامن آن آشنا دست