جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

سرو از قد و قامت تو پَستست

بر خاک ره از غمت نشسته‌ست

گویی که گِل مرا ز بنیاد

از آب و هوای تو سرشته‌ست

از سر بگذشت آب چشمم

اینم به فراق سرگذشتست

این عادت و خوی و بوی کاو راست

زآدم نبود که او فرشته‌ست

تخم غم مهر خویش گویی

در جان رهی به عشق کِشته‌ست

کشتی به جفا جهانی آخر

یک روز نگفته‌ای که زشتست

حال دل خویش چون بگویم

گویی تو که اینش سرنبشتست