جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

چشم چون بادام تو مادام مست و سرخوشست

با وجود سرخوشی تند و ملول و سرکشست

چشم زخم روی همچون آتشت مسکین دلم

گر پسندی چون سپندت روز و شب در آتشست

لعل جان فرسای تو آب حیاتست آن مگر

زانکه بس شیرین و جان بخش و لطیف و دلکشست

دوزخ ار با یار باشد پیش من بهتر ز خلد

ور بهشتم بی تو باشد پیش من بس ناخوشست

ترک آن ترک پری زاد پری وش چون کنم

ای مسلمانان نگاری نازنین مهوشست

بر دل پردرد خون آلود من دیگر مزن

تیر هجرانم خدا را گر تو را در ترکشست

در جهانم نیست یک دم بی تو خوش ای بی وفا

خوش مبادت بی تکلّف گر تو را بی ما خوشست