جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست

وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست

تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد

نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست

باری خلیل خاطر ما هر صور که دید

جز صورت خیال تو در یکدگر شکست

از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ

نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست

چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت

بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست

در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد

در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست

برخاست در میان چمن سرو قامتش

چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست