دل مسکین مرا خار جفای تو بخست
راه خوابم به شب هجر خیال تو ببست
این همه جور و جفا کز تو به ما میآید
دل بیچارهٔ ما عهد تو هرگز نشکست
گر سرم میرود از عشق نگردانم روی
چون بدارم ز سر زلف پریشان تو دست
گر سراپای وجودم تو بسوزی چون شمع
دست از دامنت ای دوست نخواهیم گسست
عشق روی تو نه امروز نهادیم به دل
در گِلم مهر تو بسرشت هم از روز الست
لب جان بخش تو ای دوست نه پیدا نه نهان
غمزهٔ جادوی شوخ تو نه مخمور نه مست
از سر جان و جهان یکسره جانم برخاست
تا دل غمزدهام با غم رویت بنشست