جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

جانا دو ابروی تو هلالی خمیده است

چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است

از حد مبر جفا و بیندیش از وفا

زان رو که خار جور تو در جان خلیده است

دانی که حال زار من خسته دل چه شد

جانم به لب ز دست جفایت رسیده است

قدر وصال کعبه روی تو دلبرا

داند کسی که راه بیابان بریده است

مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان

اندر هوای کوی وصالت پریده است

گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی

صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است

ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم

لیکن به راه شوق دل ما پریده است

ما را به جز غمش نبود در جهان کسی

گرچه به جای من دگری برگزیده است