جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

مرا دایم خیالت در ضمیر است

مرا از روی خوبت ناگزیر است

نیامد جز خیالت در دو چشمم

از آن رو کاو به غایت بی نظیر است

مرا صبر از رخت دانی چه باشد

چنان صبری که طفلان را ز شیر است

به بستان ملاحت سرو بسیار

ولیکن قد او بس دلپذیر است

دل و جان خواستم کردن نثارش

دگر گفتم متاعی بس حقیر است

مرا با رویش از جنّت فراغست

مرا با او مغیلان چون حریر است

صبا سوی من رنجور هجران

ز مصر آمد مگر بوی بشیر است

جوانی در هوایش رفت بر باد

هزارم درد دل از چرخ پیر است

بتا عمریست تا جان جهانی

به دام زلف دلبندت اسیر است