جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

ما را ز قد سرو تو ای دوست ثمرهاست

واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست

یک شب گذری کن به من خسته و بنگر

کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست

از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من

فرهاد صفت گشته به کوه و به کمرهاست

از آه من خسته ی درویش بیندیش

زیرا که دعا را ز سر سوز اثرهاست

از هدهد اگر حال سبا باز بپرسی

ای دل تو چه دانی که از آنجا چه خبرهاست

یارب تو بساز از کرمت کار جهان را

کاندر ره الطاف تو ای دوست کرمهاست

آخر نظر لطف به احوال جهان کن

زان رو که تو را بر دل این بنده نظرهاست