جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

بوی شکنج زلف تو تا در دماغ ماست

روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست

بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم

گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست

زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون

از بوی زلف دوست معنبر دماغ ماست

بی گفت و گوی عشق تو در بوستان دل

دستان خوش سرای تو گویی که زاغ ماست

گفتم که بنده ی تو ز جانم مرا بدار

گفتا که بر جبین تو دیدم که داغ ماست

در راه کعبه ی شب وصل تو خارها

گویی ز روی شوق تو آن باغ و راغ ماست