جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست

و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست

دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد

چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست

تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل

سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست

راست پرسی ز من خسته روان در بستان

مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست

چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم

شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست

نسبت روی تو با ماه فلک می کردم

چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست

شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته

نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست

خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را

تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست

دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا

ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست