جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

چند از جان کشم به دل بارت

خون من خورد چشم خون خوارت

گرچه آزار من به جان طلبی

ما نخواهیم یک دم آزارت

گر فروشی به جان غم رویت

می شوم در جهان خریدارت

چون سکندر به وصل آب حیات

دیده مشتاق شد به دیدارت

تو به خواب خوشی و من تا روز

شده حیران ز بخت بیدارت

تو سر از ما کشیده ای چون سرو

ما جهان کرده در سر کارت

ای دل خسته ی حزین بیرون

نشد از سر هنوز پندارت