جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

سرو بستان خجل ز رفتارت

شرم دارد شکر ز گفتارت

تا به چند ای نگار شهرآشوب

می کُشم نفس و می کشم بارت

ای طبیب دلم چه شد آخر

که نپرسی ز حال بیمارت

شرمسارم ز مردم دیده

چند جویم به اشک آزارت

گل وصل تو با دگر یاری

من دلخسته چون خورم خارت

گر به تیغم زنی از آن بازو

شوم از جان فدا دگر بارت

یک سر مو اگر فروشندت

به جهانی منم خریدارت

زآن دو زلف و دو چشم پر فتنه

از دل و جان شدم گرفتارت

هم نگاهی به سوی ما می کن

تا نگهبان بود نگه دارت