مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیهٔ شوق میدهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال تواَش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شدهام پایمال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وارهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه دادِ جهان از جهان ستاند بخت