چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت
بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت
فراق روی تو ما را چنان نزار فکند
که هر که دید مرا از خیال وانشناخت
ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش
نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت
هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت
که از میانه برانداخت حق دید و شناخت
دلم تصور آن کرد کز تو برگردد
دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت
گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم
که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت