بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب
بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب
خواب در دیده ی بی خواب خوشم می آید
به خیالی که توان دید خیال تو به خواب
مردم دیده ی ما غرقه به آب غم تست
چند گیرد غم عشقت سر مردم در آب
گر شبی خیل خیال تو بود مهمانم
رهر دم از دیده شراب آرم و از سینه کباب
گفتم از روی محّبت که زمانی بنشین
مرو ای نور دو چشمم چو سر زلف به تاب
گل نو دیدم و گفتم که مگر عارض تست
حمل بر آب کند تشنه ی بیچاره سراب
دلبرا گر لب لعلت به لب جام نهی
از حیا آب شود پیش لبت لعل مذاب
گل، رخ خوب تو را دید و فرو ریخت ز شرم
راست ماننده ی کتّان ز فروغ مهتاب
چشم جادوی تو دیدم دلم از دست برفت
آه از آن نرگس مستت که جهان کرد خراب