جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب

بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب

خواب در دیدهٔ بی خواب خوشم می‌آید

به خیالی که توان دید خیال تو به خواب

مردم دیدهٔ ما غرقه به آب غم تست

چند گیرد غم عشقت سر مردم در آب

گر شبی خیل خیال تو بود مهمانم

هر دم از دیده شراب آرم و از سینه کباب

گفتم از روی محّبت که زمانی بنشین

مرو ای نور دو چشمم چو سر زلف به تاب

گل نو دیدم و گفتم که مگر عارض تست

حمل بر آب کند تشنهٔ بیچاره سراب

دلبرا گر لب لعلت به لب جام نهی

از حیا آب شود پیش لبت لعل مذاب

گل، رخ خوب تو را دید و فرو ریخت ز شرم

راست مانندهٔ کتّان ز فروغ مهتاب

چشم جادوی تو دیدم دلم از دست برفت

آه از آن نرگس مستت که جهان کرد خراب