جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

آن ماه اگر فرو کشد از روی خود نقاب

از شرم روش خون چکد از روی آفتاب

بیدار بخت تست ولیکن به چشم ما

ای دوست از چه روی ببستست راه خواب

بازآ که از فراق رخ دلفریب تو

خون می رود ز دیده ی جانم به جای آب

پیش لب چو آب حیات تو عاشقان

از دل کنند آتش و از سینه ها کباب

بر باد داده ای تو چو خاکم ز عشق خویش

آبم ببرده ای تو از آن آتش مذاب

خوی می چکد ز عارض چون یاسمن تو را

گل چون عرق کند بچکد زو به دم گلاب

در خواب دولت شب وصلم نموده اند

تشنه ز حسرت آب تصوّر کند سراب

چون زلف سرکشت دگرم تاب می دهی

زین بیش دلبرا ز من خسته سرمتاب

از غمزه های مست خود ای نور دیده ام

کردی چو چشم خویش جهان سر به سر خراب