جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب

زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب

تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو

هرگز که دید صورت خورشید در نقاب

ما را ز مهر روی تو در دل حرارتیست

تسکین آن نمی شود اّلا به ماهتاب

ماه رخت مدار دریغ از من ضعیف

از ذرّه کی دریغ کند مهر آفتاب

رنجور عشق را ز دِوا چاره ای بساز

زیرا که هست چاره ی بیچارگان ثواب

ای سرو راستی بنشین در دو چشم ما

دانی که جای سرو روانست در سر آب

آتش گرفت در دل ما رحمتی نمای

زان رو که خون همی رود از چشم ما چو آب

گفتم جهان ز عدل تو آبادتر شود

اکنون یقین شدم که تو خواهی جهان خراب